چهل و یکم
از آن باران تند، سر تا پا خیس بودم. به محض آنکه پا به شبستان مسجد گذاشتم و او را دیدم، باران و خیسی لباسها فراموشم شد. ریش انبوه و موهای پریشانش گواهی میداد مردی شوریدهدل است. جایی در نزدیکی محراب ایستاده بود و نماز میخواند. قنوت که میخواند دیدم آشکارا دستانش میلرزد. نهفقط دست، که انگار تمام اندامش میلرزید. جامهای پشمی و شیریرنگ به تن داشت که ضخیم و مندرس بود، و گلیم کهنهاش را بر دوش انداخته بود. میلرزید اما پیدا بود لرزش اندامش نه از سرما، که از آشوب درون است. چرا اینطور بیقرار بود؟! نماز مغرب را که بجا آورد، همانجا نشست تا تعقیبات و ادعیه بخواند.